زمانِ زیادی گذشت اما فهمیدم همیشه اونی که می خوای نمی شه فهمیدم هر کسی که باهاته الزاماً "دوستت" نیست فهمیدم که بی تفاوتی بزرگترین انتقامه :) فهمیدم هر کی می خنده، بدونِ درد و غم نیست! فهمیدم ظاهر دلیلی بر باطن نیست فهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست فهمیدم جنگ کردن با خیلی ها اشتباهِ محضه! فهمیدم خیلی موقع ها خواسته هات، حتی با گریه و التماس، انجام شدنی نیست... فهمیدم گاهی اوقات توو اوجِ شلوغی تنهاترینی ...
[ سه شنبه 94/10/8 ] [ 6:27 عصر ] [ ستاره ]
[ نظر ]
می خوام اینجا بنویسم تا هیچ وقت از جلوے چشمام دور نشه تا هیچ وقت فراموشش نکنم: با خودم هستم خود حقیقے ... خودمجازے ... خودم! آهاے تو! حق ندارے به گونه اے رفتار کنے که دلے خاطرخواه تو شود... حق ندارے به گونه اے حرف بزنے که دیگرے را متوجه خود کنے... حق ندارے به گونه ای راه بروی که نگاهی جذب تو شود... حق ندارے به گونه اے لباس بپوشے که... مهم حقیقے یا مجازے بودن دنیا نیست مهم این است که حق ندارے دل دیگرے را به دنبال خود بکشانے!
تو تنهایے؟؟؟ باش! همدمے ندارے؟؟؟ نداشته باش! ازتنهایے خسته شدے؟؟؟ خسته شده باش! اما حق ندارے با عشوه گرے در دنیای حقیقے یا مجازے ، در زندگے دیگرے خللے وارد کنے! آیا تاوان تنهایے تو را یک خانواده باید بپردازد؟؟؟؟ مواظب باش! مواظب خودت! مواظب رفتارت! مواظب گفتارت! مواظب دلت!!! حق ندارے در این محیط مجازے از کلماتی استفاده کنے که دلے بلرزد! حق ندارے به هربهانه اے با دیگرے مزاح کنے...! حق ندارے با رفتارهایت با کارهایت با نوشته هایت و با... نظردیگرے را به خود جلب کنے! نه!!! حق ندارے!!!
[ پنج شنبه 94/2/24 ] [ 5:25 عصر ] [ ستاره ]
[ نظر ]
سرمو انداختم پایین، گفتم: آره گفتم: تو رفاقتت کم آوردم، منو بخش گفتی: ببخشم؟ گفتم: اینقدر ناراحتی که نمی.بخشی منو؟ حق داری گفتی: نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می.بخشیدم؟ تو عزیزترینی واسم تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودم و نمیذارم گفتم: فقط شرمندتم گفتی: حالا چرا تنها نشستی؟ گفتم: آخه تنهام گفتی: پس من چی رفیق؟ من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می.ذاری که تنهات می.ذارن اما هر موقع تنها شدی غصه نخور، فقط کافیه صدا بزنی منو من همیشه دوست دارم، حتی اگه منو تنها بزاری، همیشه مواظبت بودم، تو با اونا خوش بودی، منو فراموش کردی تو این خوشی اما من مواظبت بودم، آخه رفیقتم، دوست دارم دیگه طاقت نیاوردم، بغض کردم و خودمو انداختم بغلت، زار زدم، گفتم غلط کردم گفتم شرمنده.ام، گفتم دوست دارم، گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم گفتم دوستت دارم… بغلت کردم گفتم: تو بن بست رفیقی
یک کلام، خدا تو بهترینی
[ پنج شنبه 94/1/27 ] [ 11:8 عصر ] [ ستاره ]
[ نظر ]
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی کرد و گفت: "هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم ... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم ... او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است... بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او باز یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد(همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی". گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش .... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
[ پنج شنبه 93/12/14 ] [ 1:28 عصر ] [ ستاره ]
[ نظر ]